داستان من(قسمت دوم)


(•------) نقطه سر خط (------•)

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.

پس از چند مدت وقتی با دقت به اطرافم نگاه میکنم,قطعه چوب های فراوانی را میبینم

خوشحال میشوم و به سرعت خودم را به یکی از آنها می رسانم.اما....

اما هر بار که به آنها تکیه میکنم,من را دوباره پس از لحظه ای در آن آب سرد غم می اندازند

و در این لحظه متوجه میشوم که یک قطعه چوب نمی تواند من را از این دریا نجات دهد

تنها یک وجود بزرگ میتواند نجات دهنده من باشد

چگونه پیدایش کنم؟چنین چیزی وجود دارد؟

در این دریا....نه....فکر نمی کنم....

از خود میپرسم که چرا تنها من در این دریا مانده ام.....آیا این امتحان خداست؟

اما من برای امتحان شدن خیلی کوچک هستم

به خدا میگویم:چرا کمکم نمیکنی؟

اما صدایی نمی شنوم.اما میدانستم که او صدایم را میشنود.

با خود گفتم اگر در این دریا غرق شوم....چه میشود؟

من که هیچ کس را ندارم که به امید او برای زنده ماندن تلاش کنم

پس از چه میترسم؟

شاید از این که پس از مرگ مانند آن قطعه چوب ها بشوم

پس تلاشم را میکنم

ناگهان نوری را میبینم.....

Amin



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


Power By: LoxBlog.Com